امروز دوباره خودم را به بی عاری زدم.
اصلا بنا نیست چند روز آینده اتفاقی بیفتد. اتفاقی که باید پیش از این می افتاد و نیفتاد.
حالا نیفتاد ... نه ... بی عاری هم حدی دارد
من خودم را این کودک بزرگ نما با این درون پر از احساس...
امروز دوباره خودم را به بی عاری زدم.
اصلا بنا نیست چند روز آینده اتفاقی بیفتد. اتفاقی که باید پیش از این می افتاد و نیفتاد.
حالا نیفتاد ... نه ... بی عاری هم حدی دارد
من خودم را این کودک بزرگ نما با این درون پر از احساس...
امروز خیلی بی حوصله ام
دلم گرفته
خیییییلی
خییییییلی
یکی هست منو درک کنه؟!
نه حوصله نوشتم دارم و نه رمق خواندن.
یعنی آخر بی حوصلگی . همیشه با داستان و با کتاب آرام می گرفتم ، اما امروز هیچ چیز حوصله رفته ام را برنمی گرداند. رفتم سراغ خاطرات نباید و کاش نمی رفتم.
خدایا من به گرمی دستان تو نیاز دارم....
سرم را می کنم توی کتاب و مثلا دارم درس میخوانم...
سالهاست سر من توی کتاب جا خوش کرده.
اصلا من مرض سر توی کتاب کردن دارم.
آرتوروز گرفتم بسکه سرم را پایین نگه داشتم ، کم کم دارم به یک موجود سر به زیر تبدیل می شوم.
ماه رمضان روزهایی بیداریم ، البته با اغمای پنجاه درصدیم ، هر چند یکبار می آیم بیرون و ماه عسل را نگاه می کنم. اینجوری کمی رفع خستگی می کنم و روحیه ام گاه با سوژه ها خوب می شود و گاه داغان داغان.
یعنی آخر درب و داغانی...
با آن آمیتاپاچان که حرصم را در اورد و با عمو حسن که غصه را کنج دلم بیدار کرد.
بماند...
صبح جمعه آزمون دادم با چه حال !
داشتم از خواب می افتادم زیر صندلی....
دو ساعت را تمام کردم و کشان کشان رفتم به سمت کانون گرم خانواده.
کولر و هوای خنک و اهل بیت که دور هم نشسته اند ، البته در سکوت.
سرم را کردم توی بالشت به خودم قول دادم چند روزی دست از درس خواندن بردارم.
بیدار که شدم چهار ساعت گذشته بود و همه آماده رفتن به مهمانی.
اما من از گشنگی در حالت غش.
رفتم سراغ غذای خنک و مثل قحطی زده ها در یک دقیقه همه را بلعیدم.
هر کدام از اهل منزل از کنارم می گذشت ، یک نهیب که بدو ، پاشو ، آماده شو...
منم در خلسه خواب ناشی از مغز بی رمق ، تازه گرفتم...
من نمیام ! کار دارم.
رنگ رخساره ام خبر می داد و همه رفتند و من ماندم وکارهای در لیست انتظارم.
مثلا مرتب کردن کتابخانه .
روی میزم جا برای یک ثانیه تکان نیست. کتابها را برمی دارم و می روم سراغ قفسه...
بللللله ...
نیاز به کتاب خانه تکانی اساسی دارم.
دستی روی قفسه می کشم... عجب خاکی!
حوصله زمین ریختن و دسته بندی و کنار گذاشتن تاریخ گذشته ها و چیدن دوباره را ندارم.
پس اینجاست که باید گفت : منصرف می شویم....
ادامه دارد...
نمی دانم این دیگر چه قانونی است...
آن ها را که دوستشان نداری روزی هزار بار ببینی
و
آن را که دلتنگش هستی
هیچ گاه
باید این قانون را شکست
اگر لطفی در قانون شکنی هست ، جز این نیست