سر و سر من با کتاب
- شنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۳، ۰۶:۲۶ ب.ظ
- ۰ نظر
سرم را می کنم توی کتاب و مثلا دارم درس میخوانم...
سالهاست سر من توی کتاب جا خوش کرده.
اصلا من مرض سر توی کتاب کردن دارم.
آرتوروز گرفتم بسکه سرم را پایین نگه داشتم ، کم کم دارم به یک موجود سر به زیر تبدیل می شوم.
ماه رمضان روزهایی بیداریم ، البته با اغمای پنجاه درصدیم ، هر چند یکبار می آیم بیرون و ماه عسل را نگاه می کنم. اینجوری کمی رفع خستگی می کنم و روحیه ام گاه با سوژه ها خوب می شود و گاه داغان داغان.
یعنی آخر درب و داغانی...
با آن آمیتاپاچان که حرصم را در اورد و با عمو حسن که غصه را کنج دلم بیدار کرد.
بماند...
صبح جمعه آزمون دادم با چه حال !
داشتم از خواب می افتادم زیر صندلی....
دو ساعت را تمام کردم و کشان کشان رفتم به سمت کانون گرم خانواده.
کولر و هوای خنک و اهل بیت که دور هم نشسته اند ، البته در سکوت.
سرم را کردم توی بالشت به خودم قول دادم چند روزی دست از درس خواندن بردارم.
بیدار که شدم چهار ساعت گذشته بود و همه آماده رفتن به مهمانی.
اما من از گشنگی در حالت غش.
رفتم سراغ غذای خنک و مثل قحطی زده ها در یک دقیقه همه را بلعیدم.
هر کدام از اهل منزل از کنارم می گذشت ، یک نهیب که بدو ، پاشو ، آماده شو...
منم در خلسه خواب ناشی از مغز بی رمق ، تازه گرفتم...
من نمیام ! کار دارم.
رنگ رخساره ام خبر می داد و همه رفتند و من ماندم وکارهای در لیست انتظارم.
مثلا مرتب کردن کتابخانه .
روی میزم جا برای یک ثانیه تکان نیست. کتابها را برمی دارم و می روم سراغ قفسه...
بللللله ...
نیاز به کتاب خانه تکانی اساسی دارم.
دستی روی قفسه می کشم... عجب خاکی!
حوصله زمین ریختن و دسته بندی و کنار گذاشتن تاریخ گذشته ها و چیدن دوباره را ندارم.
پس اینجاست که باید گفت : منصرف می شویم....
ادامه دارد...