کاکتوس

کاکتوس را فقط کاکتوس شناسان می شناسند.

کاکتوس

کاکتوس را فقط کاکتوس شناسان می شناسند.

آخرین مطالب
  • ۹۴/۰۴/۲۴
    تو
نویسندگان

مظلومیت


فدای مظلومیتت "حسین"

از بیعت با یزید اجتناب کردی

از تن به ذلت دادن پرهیز کردی

اما

برای مذاکره با دنیای کفر تاریخ را وارونه میکنند

"حر" با ندامت به سویت آمد و  آزاد شد

سران فتنه را که

خون به دل امام زمان و نایبش کردند

را با مرد آزاده کربلا " حر " مقایسه میکنند

چقدر مظلومی از پس قرنها

عزیز "فاطمه"

دنیا و رنج هایش

یادم باشد

دنیا

بزرگ نیست

بر بلندای آسمان می ایستم

دنیا را با همه رنج هایش

کوچک می بینم

دنیا با همه ناملایمت هایش

با همه نا مهربانی هایش

دنیاست

یاد سهراب به خیر

چشم ها را باید شست

جور دیگر باید دید

"شهید محمدعلی مبارک"2

http://s5.picofile.com/file/8143292242/14090244.jpg

کم کم تعداد زائران بیشتر میشود و تکاپوی سربازان پر رنگتر.

مردی میانسال می نشید کنار مزار شهید. جز او بقیه آقایان فاتحه ای می خوانند و می روند. می مانند خانمها و تنها مرد کنار مزار.

نگاهش میکنم. چهره اش غبار رزم دارد . فکر میکنم لابد رزمنده است و یاد رفیقانش افتاده... دوستی کنارم می آید و می نشیند. قرآن را می گذارم توی کیف و از شهید می گوییم.

گرم صحبتیم و از دلتنگی مان می گوییم. دوستم می گوید:"روزی که شنیدم می خواهد برود. آمدم اینجا و کلی گریه کردم. کاش خانواده اش راضی به ماندنش شوند. به او عادت کردیم."

خانمی می پرسد :"قرآن دارید؟ "یس"نذر شهید کرده ام."

می پرسم:"شما هم حاجت گرفته اید؟".....

مرد تنها کنار مزار شروع به صحبت می کند ، با تلفن.

 :"نه فعلا خبری نیست!"

لهجه اصفهانی دارد. به دوستم نگاه می کنم. "حتما از اقوام شهید است"

صبر می کنیم تلفنش تمام شود . می رویم نزدیکتر و می پرسیم:"شما با شهید نسبتی دارید؟"

می گوید:"بله هم پسر عموییم و هم همرزم."

:"خانواده اش قم هستند ولی اجازه ندادند بیایند سر مزار . گفتند برای مراسم آماده می شویم. بچه ها یکی دوباری آمدند و فیلم و عکس گرفته اند. مادرش برای اولین بار می آید."

:"پنج خواهر دارد و یک برادر ، جز یکی از خواهرها که حج مشرف شده ، بقیه آمدند."

:"حالا می خواهید او را ببرید؟"

:"مادرش بی تابی می کند. بچه های ما می گویند بگذارید بماند ، ولی مادرش حال خوبی ندارد."

جمعیت خانمها بیشتر می شود و پسر عموی شهید(آقای سجادی) مجبور می شود بلند شود و کنار یادمان بنشیند. انتظامات از خانمها می خواهند فاتحه بخوانند و بروند روی فرشها بنشینند. همه می خواهند اینجا باشند. همه ترجیح می دهند کنار مزار شهید باشند و تقریبا همه فرشها خالی است و آفتاب رویشان نشسته.

ادامه دارد


"شهید محمد علی مبارک"1

http://s5.picofile.com/file/8143161484/14090247.jpg


تنها و گمنام آمد و حالا بعد از سه سال گمنامی و سی سال بی نشانی ، با مادرو پدر ، با نام و با نشان می رود.
از شهرمان از کنارمان و از ...
اما در دلهایمان تا ابد می ماند.
وقتی مزارش زیارتگاه مردمی غریب در قم شد ، وقتی اهل قم دل به او سپردند و دل خوش به مزارش ، کسی گمان نمی کرد روزی ما را تنها بگذارد و برود.
برود تا در زادگاهش مادرش را آرام کند . تا مادر را از چشم به در دوختن و انتظار رها کند.
تا پس از سی سال در کنار همسرش باشد. راستی سی سال به انتظار مردی نشستن افسانه نبود؟!
چه افسانه ها که زنان خاکمان و مردان دیارمان به حقیقت تبدیلش کردند.
"شهید محمد علی مبارک" تنها شهید گمنام " پردیسان قم ، بعد از سی سال شناسایی شد و به بی قراری یک عمر پایان داد.
از کراماتش شنیده ام و از بی چشم داشت  حاجت روا کردنش... راز این شهید سر به مهر بود و اردت قلبی به او هر روز در شهر بیشتر می شد. دو ماهی بود می خواستم به زیارتش بروم.
تا اینکه خبر آمد شناسایی شده و می خواهد به زادگاهش باز گردد... هول کرده بودم ...نکند من به زیارتش نرسم.
اما عنایتش شامل حالم شد و درست با مادرش برای اولین بار زائرش شدم. من زودتر رسیدم. همه چیز خبر از اتفاقی میداد. "محمد علی " مهمان داشت و بعد سی سال چون فرمانده ای ایستاده بود و سربازانش آماده رقم زدن این اتفاق. هر کس کاری انجام می داد. فرشها پهن می شد. معبری آماده ورود مهمانان او می شد. از کنار خیابان تا مقر فرماندهی او...
فرماندهی بر دلها...
یکی شربت آماده می کرد و دیگری صوت را تنظیم می کرد.. چند غرفه در کنار مزار با چادرهای برزنتی که یادآور هشت سال ایثار بود شده بودند نمایشگاه...
دو سه نفری بنر تصویر شهید را نصب می کردند. کنار ستون سایه ای پیدا می کنم و می نشینم...قرآن می خوانم و با نوای "شهید گمنام" اشک می ریزم...

                                                                                                                                                                                   ادامه دارد

گاهی

با شیرین زبانی می گوید: "چرا همش میری ، نمیای؟"

یعنی فاصله را احساس کردن...

وقتی با کسی تلفنی صحبت میکنی ، فرقی نمیکند او در کجای کره خاکی باشد.

دلت برای کسی که پشت دیوار است کمتر تنگ می شود تا کسی که فرسنگها از تو دور است.

حالا حکایت امروز من شده...

فاصله کم یا زیادش فرق میکند...گاهی

دست دعا

دست دعایم به آسمان خدایم نمی رسد

بر دستهای به آسمان رسیده دخیل می بندم.

باشد آرزوی من هم به آسمان برسد...

سفرنامه

سفرنامه

فقط بهانه ای است

بهانه ای برای تکرار تو...

دوری!!

من از آن سوی تنهایی ام

به سوی امروز تو می آیم

و تو

به فردا رسیده ای

باشد

من با دیروز تو

می سازم

حرف ....

حرفهای یک کودک را مادرش می فهمد

حرفهایم را خودم هم نمی فهمم

گل دخترا

گل دخترا روزتون داره میاد

گل دخترا پیشاپیش روزتون مبارک